این که زندگی تا چه اندازه میتواند چهره تلخی از عشق را به شما نشان بدهد چیزی ست که من عاجزم ز گفتن و خلق از شنیدنش!
همین عشق...این عشق که حاصل تغییرات هورمونی ست.همین عشق که کار شکلات را میکند دقیقا در مغز.فقط نوع جوش زدن شاید فرق داشته باشد.همین عشق که تو کتاب ها و افسانه ها و داستان ها به کثرت دیده ایم...
فکر کنید این عشق چقدر میتواند دل انگیز باشد...فقط تصور کنید.عشق را گندمزاری مجسم کنید که دست باد آهسته آن را نوازش میکند و آرام ترین نت های ارگ بادی کلیسا را زیر گوش نجوا میکند!
اما...
اما روند زندگی با این تصور چه میکند دقیقا؟کمباینی در طلایی گندمزار که مارش جنگ مینوازد و در آخر بسته های مرتبی از ساقه های شکسته گندم تحویل میدهد...
روند زندگی با ما دقیقا همین کار را میکند.لذت عشق را میگیرد.به بهانه نان،غذا،پول.عقل!ما میمانیم و تنی خرد شده و دردناک.چیزهایی که حق خودمان نمیدانیم و به تخیلش قناعت میکنیم.عاشق کسی یا چیزی میشویم که سهم ما نیست اما با فکرش هر ثانیه را میگذرانیم.
اینگونه نیست که تنها در اینجا،در این کشور،در این شهر و یا تنها در قلب من اینگونه باشد.نه.به هیچ وجه!سرتاسر دنیا هستند کسانی که در همین لحظه با روح و تنی خسته و شکسته به خنده یار خود فکر میکند که دست در دست دیگری،مسیرهایی را قدم میزنند که گذشته ای نه چندان دور او خود پیموده است...
#نشخوارهای_یک_ذهن_تنها_مانده