سیزدهمین آن دوازده نفر

فراموشی شکلی از آزادی ست

سیزدهمین آن دوازده نفر

فراموشی شکلی از آزادی ست

۱ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

صبحی که چشمهایم از خواب گریزان است.زود بیدار میشوم.دم به دم به ساعت نگاه میکنم.

پیامی می آید که از ترافیک سنگین خبر میدهد.لعنت به این ترافیک.لعنت به دیر رسیدنت.لعنت به اشتیاقی که از درون روح مرا میجود. 

"رسیدم.باز کن"

و دری که با من سر لج است و باز نمیشود.کلید برمیدارم و خودم پله ها را دو به دو پائین می آیم.

با باز شدن در بوی تنش تمام وجود مرا پر میکند.چقدر زندگی همیشگی با این عطر برای همه غیر منطقی به نظر میرسد.

به اتاقم،به این قطعه از زمین که برای من ست میرسیم،سعی میکنیم بخوابیم.به هر حال هشت برای او کمی زود ست تا بیدار بماند.

خوابمان نمیبرد.صدای نفسهایش موسیقی ای ست که تا آب ها جریان دارد و کوه ها استوارست باید آنرا گوش کرد.

کلافه از به خواب نرفتن رو برمیگرداند.با چشم های مواجه میشود که بی انتها به او زل زده است.میخندد.آخ که کدام دوربین جهان میتواند چنین لحظه ای را ثبت کند؟!

میروم که برایش صبحانه بیاورم.

برای فرار از سرمای تنهایی اتاق،سویی شرت مرا بر تن میکند.پیچ و تاب بدنش در گشادی لباس من گم میشود.

شیرین میگوید و شیرین میخورد.تابلو و صدایی که باید تمام خاطر آدمی را پر کند.

وقت آن است کدبانو شود.با خنده و بازی چیزی درست میکنیم.حین آماده شدن آن باز نگاه هایی که در هم گره میخورند.باز قلب من که کودکانه مصر ست فقط بر خواستن او.

و غذایی که طعم تمام انگشتانش را میدهد.خوش طعم و اشتها برانگیز.چه خوب بود اگر سرآشپز تمام رستوران های شهر میشد.بدون دستکش،در حالی که طره گیسوانش نیمه ای از چهره اش را میپوشاند...

مهمان سر میرسد.امان از وقت نشناسی.مهمان کودک ست.کودکی که شیرینی خنده های او را ده برابر میکند.در حالی که دست های شکلاتی کودک تمام صورتم را در بر گرفته،به فرزندی فکر میکنم که چشم های او را دارد.

وقت رفتن است.کودک گریه میکند.شاید دل کودک از دل من با خبر است.

ماشین هایی را سوار میشویم که هر یک پرواز میکنند تا ما را به آن ایستگاه وداع همیشگی ببرند.چه سنگ دل اند این راننده ها...

ایستگاه وداع همیشگی و بوسه ای که برخلاف هر زمان دیگری مرا سرد میکند و دستی که از پشت پنجره برایم تکان داده میشود.

هدفون را روی گوشم میگذارم.صدا تا آخر زیاد.میترسم صدای شکستن بغضم عابر تنهایی که قدم های کشدارش پایان نمی یابد را به گریه بیاندازد.

و باز هم اتوبوس بدقولی که نمیفهمد باید زودتر به خانه برسم.در اتاقم نفس بکشم و تار های جا مانده از موی او را یک به یک پیدا کنم و در قوطی گنج هایم بگذارم.

روزی میرسد که تار موهایش،خنده هایش،شگفتی انگشتهایش و داستان چشم هایش را باید به صاحبش برگرداندم... 


*به اسپانیایی یعنی او ella


  • خشی [دگرباش]