قسمت سخت ماجرا را هنگامی درمی یابی که به پوچی همه چیز پی می بری!
مینویسی،میخوانی،انواع فعالیت ها را انجام میدهی،با آنکه خودت میدانی راه به جایی نخواهی برد.حتی میدانی سرانجام سرزنشت میکنند "تو که میدانستی"!
آری.میدانستم.از همان اول میدانستم با کارهایم تغییری به وجود نخواهد آمد همانطور که از اول میدانستم او برای من نخواهد شد!
اما خب که چه؟بنشینم و دست روی دست بگذارم؟مگر نه آنکه آدمی به امید زنده است؟؟میدانم تمام امیدها و آرزوهایم تنها توهماتی دلفریب است که هیچ عملی نخواهد شد.میدانم در آخر نه قرار است او را داشته باشم،نه قرار است بانی تغییری در جامعه باشم و نه از این جسم خلاص خواهم شد!
حتی دانستن بی فرجامی امیدهایم مرا ناامید نکرده است.پس نخواه که تغییر کنم،پا پس بکشم یا جدی تر به زندگی نگاه کنم!
من با توهماتم زندگی میکنم و تا زنده ام نمیتوانی مرا وارد دنیای واقعی عبوست کنی!
حس میکنم باید یه شب ابری خنک باشه.ازون شبا که سوزن شدن پشت گردنت رو حس میکنی
خیلی آروم،مثل همیشه چشم دوختم به سقف و دستامو پشت سرم صلیب کردم زیر خنکی بالشت.
به نظر میرسه چنین شبی خوب باشه برای گفتن حرفام.برای اینکه تو ظلمات شب بگم و توِ واقعی خواب باشه،نتونه بشکنتم،تو خودم خردم کنه!شمرده و بی ترس تمسخر حرف بزنم.
توِ ذهنی من باورم داره.وقتی به توِ ذهنی من میگم "مردت اومد"،از ذوق چشماش برق میزنه.میدونه میتونم.میفهمه واقعا میخوام!
احتمالا اون شب ابری خنک،بعد اینکه همه حرفامو زدم،دست توِ ذهنی من رو میگیرم،دوتایی میریم رو کاناپه آرمانی آبی من لش میکنیم و فارغ از هر حرف و حدیثی محو میشیم تو تصویر رنگی کودکانه درحال پخش...
.
.
#به_یک_شب_ابری_خنک_نیازمندیم
چه اتفاقی افتاد که ظروف یک بار مصرف وارد پروسه نذری دادن شد؟؟
تا قبل از ده سالگی که هنوز استفاده از ظرف های پلاستیکی مرسوم نشده بود،در چنین روزهایی،مادرم یا خاله بزرگم کاسه های ملامین گلسرخ را از ته گنجه چوبی خارج میکردند و تمییز میکردند و توش آش منقش به عطر خوش نعنا داغ را میکشیدند.
و بعد نوبت من بود.سینی بزرگی در دست زنگ خانه همسایه ها را میزدم و دم در خانه ها چشم انتظار ظرف پر شده از شکلات و بیسکوئیت و شیرینی،این پا و آن پا میکردم.فکر کنم همسایه های قدیمی هنوز برق نگاه کودک سینی به دست و مشتاق ده سال پیش را به یاد دارند...
این که آیا احساس به فیزیک بدن مربوط است را من نمیدانیم. باید از یک فیزیولوژیست روانشناس بپرسید.
اما چیزی در وجود من فروریخت.در تنم اکنون ویرانه ای برپاست. ویرانه ی برپا!
رفت یا نرفت؟؟باز هم نمیدانیم. اما چیزی در من فروریخته.شوخی یا جدی گفت میرود و صدای شکستن آمد.
چیز های عزیزی زیر آوار ماند،خشکی چیره شد و لبها ترک خورد...
بی تو باید بی تو باید تا نفس دارم ببارم...
والسلام!
تمام باغچه مرطوب است هنوز هم نم نم باران روی برگ های همیشه سبز زیتون میخورد.جوان دستی بر موهای پیرایش شده اش میکشد و از قاب در عبور میکند.گچ های رنگ شده طارمی گوشه به گوشه ریخته.به رو به رو نگاه میکند.رو به رو.درست جایی که گربه خاکستری به آرامی لبه دیوار لم داده است.جوان به آهستگی آستین بالا میزند و سینه هر دو دست را بر لبه مرکزی ترین طاقچه طارمی میگذارد.موسیقی آرامی در گوشش نواخته میشود.موسیقی محلی متناسب با خیسی پشت پلک هایش.جوان آهسته آب دهان را قورت میدهد و آلو ترش ریز جنگلی ای که دختر زیر سقف خانه به او داده بود در دهان میگذارد...
همین.نه چیزی بیشتر از این.تصویر همینجا می ایستد و رو به تاریکی میرود....
دلم تنگ است!
گاهی دلمان برای هر چیز کوچک،چقدر تنگ است!!! #چهرازی_طور
اما خب میخواهم کمتر از دلتنگی حرف بزنم.میترسم از دلتنگی بگویم،ستارگان مرا به سخره بگیرند،گوشه ای از دنیا،در میان یک جنگ نفرت انگیز،فردی بی تدبیر،بی گدار به آب بزند.و آنگاه است که دست بسته ای زیر خاک سالها دلتنگ خواهد بود برای لمس انحنا انگشتان ظریف دیگری...
پ.ن یک:جنگ جنگ است.حلوا خیرات نمیکنند.راحت از جنگ نگویید.از این که جوانان غیور وطن تشنه شهادت اند نگویید.هر جا که جنگی رخ داد، تا سالها بعد زخم ها سر باز بودند.جنگ بد است.چه برای حق و چه برای باطل.
پ.ن دو:گفتم نه از جهت آنکه وطن پرستم یا مومن یا قدردان دلاوری های جنگ!گفتم تا بدانید هر کجا جنگ شود تا سالها خون بند نمی آید و اشک خشک نمیشود.
#باز_هم_دلتنگم
این که زندگی تا چه اندازه میتواند چهره تلخی از عشق را به شما نشان بدهد چیزی ست که من عاجزم ز گفتن و خلق از شنیدنش!
همین عشق...این عشق که حاصل تغییرات هورمونی ست.همین عشق که کار شکلات را میکند دقیقا در مغز.فقط نوع جوش زدن شاید فرق داشته باشد.همین عشق که تو کتاب ها و افسانه ها و داستان ها به کثرت دیده ایم...
فکر کنید این عشق چقدر میتواند دل انگیز باشد...فقط تصور کنید.عشق را گندمزاری مجسم کنید که دست باد آهسته آن را نوازش میکند و آرام ترین نت های ارگ بادی کلیسا را زیر گوش نجوا میکند!
اما...
اما روند زندگی با این تصور چه میکند دقیقا؟کمباینی در طلایی گندمزار که مارش جنگ مینوازد و در آخر بسته های مرتبی از ساقه های شکسته گندم تحویل میدهد...
روند زندگی با ما دقیقا همین کار را میکند.لذت عشق را میگیرد.به بهانه نان،غذا،پول.عقل!ما میمانیم و تنی خرد شده و دردناک.چیزهایی که حق خودمان نمیدانیم و به تخیلش قناعت میکنیم.عاشق کسی یا چیزی میشویم که سهم ما نیست اما با فکرش هر ثانیه را میگذرانیم.
اینگونه نیست که تنها در اینجا،در این کشور،در این شهر و یا تنها در قلب من اینگونه باشد.نه.به هیچ وجه!سرتاسر دنیا هستند کسانی که در همین لحظه با روح و تنی خسته و شکسته به خنده یار خود فکر میکند که دست در دست دیگری،مسیرهایی را قدم میزنند که گذشته ای نه چندان دور او خود پیموده است...
#نشخوارهای_یک_ذهن_تنها_مانده
تو که نمیدانی بین ما چگونه گذشت نخواهی فهمید آنچه من میگویم.
تنها باید بگویم آنچه امروز فهمیدم از بزگترین درس های زندگی من بود.بزرگتر از درس معلم که الف را آموخت تا نام معشوق را بر دل بنگارم.امروز نقشی بر خاطرم نشست که یحتمل تا پوسیدن استخوانم خواهد ماند و آن یافتن اعتمادی ست از سوی کسی که انتظارش را هرگز نداشتی.اعتمادی که هر کسی باید بیابد.حالا من در زندگی کسی را دارم که میدانم رفیق شفیق است. نه تنها برای من، برای هرکسی که دوستی واقعی را درک کند.
فحوا کلام من آن که همه شما را وصیت میکنم:
وصیت میکنم که نخست معشوقی برگزینید که در چشم شما زیباترین آفریده خدا باشد و آرامش را در سکوت چشمانش بتوانید دریابید.
سپس رفیقی را بجویید که مطمئن باشید در سخت ترین لحظات پشت بر شما نمیکند و پا به پای شما شادی و غم را میپوید و مهم تر از همه شرافت را بر خواسته های پست خود غالب میکند.
و سوم دیگر آنکه خواننده را هیچ اجباری نیست بر خواندن نشخوار های ذهن من
والسلام