سیزدهمین آن دوازده نفر

فراموشی شکلی از آزادی ست

سیزدهمین آن دوازده نفر

فراموشی شکلی از آزادی ست

بیست سالگی کمی درد دارد،بسیار عجیب است و قرار است تمام تلاشت را صرف کنی که تغییر نکنی!

میخواهی همان بیخیال دو سال قبل باشی و همه چیز را فان ببینی اما نمیشود.کشیده میشوی داخل چند چاله فضایی و باید مثل آدم های بالغ رفتار کنی در حالیکه نمیخواهی بالغ باشی.باید خبر بخوانی و در زمهریر ناامیدی دل خوش کنی به پاره اخگری دور درحالیکه ذهنت هنوز درگیر رویای چوب جادو و ساعت برنارد و قدرت پی پی جوراب بلند و موجودات فضایی بن تن است.باید درس بخوانی و فعالیت تشکیلاتی بیاموزی و تنت بلرزد از روزی که بفهمی مثل بزرگترهایت گول خورده ای یا در زندان آزادی خواهی گم شوی در حالیکه هنوز دلت میخواد زخم های کوچک سرزانوهایت را بکنی و تنها غصه ات نخریدن مجله مورد علاقه ات باشد.

شاید صرفا این حس من است.شاید تنها من از بیست سالگی متنفرم.ازین دهه سوم زندگی.ازین بزنگاه آدم بزرگ شدن که اگر جان سالم به در نبری میشوی مثل تمام آدم بزرگ های دورت.

این اسفند ممکن است نقطه عطف زندگی من باشد.یا میتوانم خود واقعیم را در کنار تمام آدم بزرگ بازی ها حفظ کنم یا بازنده احساسم میشوم و آنقدر درگیر بزرگسالی میشوم که فرقی با صدها آدمی که در روز از کنارشان میگذرید نخواهم داشت!   


از این احساس لعنتی که بگذریم،خواهش میکنم از شما که به لیست ائتلاف اصلاح طلبان و کاندیدهای مورد حمایت اصلاح طلبان و اعتدال گرایان رای بدهید،بقیه را هم تشویق به این کار کنید و یادتان باشد که به تمام لیست رای بدهید!


خیلی سرد امیدوارم بتوانیم تغییری ایجاد کنیم اما روحمان فروخته نشود!

ممنونملیست امید مورد تایید سیدخندان

  • خشی [دگرباش]

قسمت سخت ماجرا را هنگامی درمی یابی که به پوچی همه چیز پی می بری!

مینویسی،میخوانی،انواع فعالیت ها را انجام میدهی،با آنکه خودت میدانی راه به جایی نخواهی برد.حتی میدانی سرانجام سرزنشت میکنند "تو که میدانستی"!

آری.میدانستم.از همان اول میدانستم با کارهایم تغییری به وجود نخواهد آمد همانطور که از اول میدانستم او برای من نخواهد شد!

اما خب که چه؟بنشینم و دست روی دست بگذارم؟مگر نه آنکه آدمی به امید زنده است؟؟میدانم تمام امیدها و آرزوهایم تنها توهماتی دلفریب است که هیچ عملی نخواهد شد.میدانم در آخر نه قرار است او را داشته باشم،نه قرار است بانی تغییری در جامعه باشم و نه از این جسم خلاص خواهم شد!

حتی دانستن بی فرجامی امیدهایم مرا ناامید نکرده است.پس نخواه که تغییر کنم،پا پس بکشم یا جدی تر به زندگی نگاه کنم!

من با توهماتم زندگی میکنم و تا زنده ام نمیتوانی مرا وارد دنیای واقعی عبوست کنی!

  • خشی [دگرباش]

صبحی که چشمهایم از خواب گریزان است.زود بیدار میشوم.دم به دم به ساعت نگاه میکنم.

پیامی می آید که از ترافیک سنگین خبر میدهد.لعنت به این ترافیک.لعنت به دیر رسیدنت.لعنت به اشتیاقی که از درون روح مرا میجود. 

"رسیدم.باز کن"

و دری که با من سر لج است و باز نمیشود.کلید برمیدارم و خودم پله ها را دو به دو پائین می آیم.

با باز شدن در بوی تنش تمام وجود مرا پر میکند.چقدر زندگی همیشگی با این عطر برای همه غیر منطقی به نظر میرسد.

به اتاقم،به این قطعه از زمین که برای من ست میرسیم،سعی میکنیم بخوابیم.به هر حال هشت برای او کمی زود ست تا بیدار بماند.

خوابمان نمیبرد.صدای نفسهایش موسیقی ای ست که تا آب ها جریان دارد و کوه ها استوارست باید آنرا گوش کرد.

کلافه از به خواب نرفتن رو برمیگرداند.با چشم های مواجه میشود که بی انتها به او زل زده است.میخندد.آخ که کدام دوربین جهان میتواند چنین لحظه ای را ثبت کند؟!

میروم که برایش صبحانه بیاورم.

برای فرار از سرمای تنهایی اتاق،سویی شرت مرا بر تن میکند.پیچ و تاب بدنش در گشادی لباس من گم میشود.

شیرین میگوید و شیرین میخورد.تابلو و صدایی که باید تمام خاطر آدمی را پر کند.

وقت آن است کدبانو شود.با خنده و بازی چیزی درست میکنیم.حین آماده شدن آن باز نگاه هایی که در هم گره میخورند.باز قلب من که کودکانه مصر ست فقط بر خواستن او.

و غذایی که طعم تمام انگشتانش را میدهد.خوش طعم و اشتها برانگیز.چه خوب بود اگر سرآشپز تمام رستوران های شهر میشد.بدون دستکش،در حالی که طره گیسوانش نیمه ای از چهره اش را میپوشاند...

مهمان سر میرسد.امان از وقت نشناسی.مهمان کودک ست.کودکی که شیرینی خنده های او را ده برابر میکند.در حالی که دست های شکلاتی کودک تمام صورتم را در بر گرفته،به فرزندی فکر میکنم که چشم های او را دارد.

وقت رفتن است.کودک گریه میکند.شاید دل کودک از دل من با خبر است.

ماشین هایی را سوار میشویم که هر یک پرواز میکنند تا ما را به آن ایستگاه وداع همیشگی ببرند.چه سنگ دل اند این راننده ها...

ایستگاه وداع همیشگی و بوسه ای که برخلاف هر زمان دیگری مرا سرد میکند و دستی که از پشت پنجره برایم تکان داده میشود.

هدفون را روی گوشم میگذارم.صدا تا آخر زیاد.میترسم صدای شکستن بغضم عابر تنهایی که قدم های کشدارش پایان نمی یابد را به گریه بیاندازد.

و باز هم اتوبوس بدقولی که نمیفهمد باید زودتر به خانه برسم.در اتاقم نفس بکشم و تار های جا مانده از موی او را یک به یک پیدا کنم و در قوطی گنج هایم بگذارم.

روزی میرسد که تار موهایش،خنده هایش،شگفتی انگشتهایش و داستان چشم هایش را باید به صاحبش برگرداندم... 


*به اسپانیایی یعنی او ella


  • خشی [دگرباش]

حس میکنم باید یه شب ابری خنک باشه.ازون شبا که سوزن شدن پشت گردنت رو حس میکنی

خیلی آروم،مثل همیشه چشم دوختم به سقف و دستامو پشت سرم صلیب کردم زیر خنکی بالشت.

به نظر میرسه چنین شبی خوب باشه برای گفتن حرفام.برای اینکه تو ظلمات شب بگم و توِ واقعی خواب باشه،نتونه بشکنتم،تو خودم خردم کنه!شمرده و بی ترس تمسخر حرف بزنم.

توِ ذهنی من باورم داره.وقتی به توِ ذهنی من میگم "مردت اومد"،از ذوق چشماش برق میزنه.میدونه میتونم.میفهمه واقعا میخوام!

احتمالا اون شب ابری خنک،بعد اینکه همه حرفامو زدم،دست توِ ذهنی من رو میگیرم،دوتایی میریم رو کاناپه آرمانی آبی من لش میکنیم و فارغ از هر حرف و حدیثی محو میشیم تو تصویر رنگی کودکانه درحال پخش...

.

.

#به_یک_شب_ابری_خنک_نیازمندیم


  • خشی [دگرباش]

چه اتفاقی افتاد که ظروف یک بار مصرف وارد پروسه نذری دادن شد؟؟
تا قبل از ده سالگی که هنوز استفاده از ظرف های پلاستیکی مرسوم نشده بود،در چنین روزهایی،مادرم یا خاله بزرگم کاسه های ملامین گلسرخ را از ته گنجه چوبی خارج میکردند و تمییز میکردند و توش آش منقش به عطر خوش نعنا داغ را میکشیدند.
و بعد نوبت من بود.سینی بزرگی در دست زنگ خانه همسایه ها را میزدم و دم در خانه ها چشم انتظار ظرف پر شده از شکلات و بیسکوئیت و شیرینی،این پا و آن پا میکردم.فکر کنم همسایه های قدیمی هنوز برق نگاه کودک سینی به دست و مشتاق ده سال پیش را به یاد دارند...

  • خشی [دگرباش]

این که آیا احساس به فیزیک بدن مربوط است را من نمیدانیم. باید از یک فیزیولوژیست روانشناس بپرسید.

اما چیزی در وجود من فروریخت.در تنم اکنون ویرانه ای برپاست. ویرانه ی برپا!

رفت یا نرفت؟؟باز هم نمیدانیم. اما چیزی در من فروریخته.شوخی یا جدی گفت میرود و صدای شکستن آمد. 

چیز های عزیزی زیر آوار ماند،خشکی چیره شد و لبها ترک خورد...

بی تو باید بی تو باید تا نفس دارم ببارم...

والسلام!

  • خشی [دگرباش]

تمام باغچه مرطوب است هنوز هم نم نم باران روی برگ های همیشه سبز زیتون میخورد.جوان دستی بر موهای پیرایش شده اش میکشد و از قاب در عبور میکند.گچ های رنگ شده طارمی گوشه به گوشه ریخته.به رو به رو نگاه میکند.رو به رو.درست جایی که گربه خاکستری به آرامی لبه دیوار لم داده است.جوان به آهستگی آستین بالا میزند و سینه هر دو دست را بر لبه مرکزی ترین طاقچه طارمی میگذارد.موسیقی آرامی در گوشش نواخته میشود.موسیقی محلی متناسب با خیسی پشت پلک هایش.جوان آهسته آب دهان را قورت میدهد و آلو ترش ریز جنگلی ای که دختر زیر سقف خانه به او داده بود در دهان میگذارد...



همین.نه چیزی بیشتر از این.تصویر همینجا می ایستد و رو به تاریکی میرود....

  • خشی [دگرباش]

دلم تنگ است!

گاهی دلمان برای هر چیز کوچک،چقدر تنگ است!!! #چهرازی_طور

اما خب میخواهم کمتر از دلتنگی حرف بزنم.میترسم از دلتنگی بگویم،ستارگان مرا به سخره بگیرند،گوشه ای از دنیا،در میان یک جنگ نفرت انگیز،فردی بی تدبیر،بی گدار به آب بزند.و آنگاه است که دست بسته ای زیر خاک سالها دلتنگ خواهد بود برای لمس انحنا انگشتان ظریف دیگری...




پ.ن یک:جنگ جنگ است.حلوا خیرات نمیکنند.راحت از جنگ نگویید.از این که جوانان غیور وطن تشنه شهادت اند نگویید.هر جا که جنگی رخ داد، تا سالها بعد زخم ها سر باز بودند.جنگ بد است.چه برای حق و چه برای باطل.

پ.ن دو:گفتم نه از جهت آنکه وطن پرستم یا مومن یا قدردان دلاوری های جنگ!گفتم تا بدانید هر کجا جنگ شود تا سالها خون بند نمی آید و اشک خشک نمیشود. 


#باز_هم_دلتنگم

 

  • خشی [دگرباش]

این که زندگی تا چه اندازه میتواند چهره تلخی از عشق را به شما نشان بدهد چیزی ست که من عاجزم ز گفتن و خلق از شنیدنش!

همین عشق...این عشق که حاصل تغییرات هورمونی ست.همین عشق که کار شکلات را میکند دقیقا در مغز.فقط نوع جوش زدن شاید فرق داشته باشد.همین عشق که تو کتاب ها و افسانه ها و داستان ها به کثرت دیده ایم...

فکر کنید این عشق چقدر میتواند دل انگیز باشد...فقط تصور کنید.عشق را گندمزاری مجسم کنید که دست باد آهسته آن را نوازش میکند و آرام ترین نت های ارگ بادی کلیسا را زیر گوش نجوا میکند!

اما...

اما روند زندگی با این تصور چه میکند دقیقا؟کمباینی در طلایی گندمزار که مارش جنگ مینوازد و در آخر بسته های مرتبی از ساقه های شکسته گندم تحویل میدهد...

روند زندگی با ما دقیقا همین کار را میکند.لذت عشق را میگیرد.به بهانه نان،غذا،پول.عقل!ما میمانیم و تنی خرد شده و دردناک.چیزهایی که حق خودمان نمیدانیم و به تخیلش قناعت میکنیم.عاشق کسی یا چیزی میشویم که سهم ما نیست اما با فکرش هر ثانیه را میگذرانیم.

اینگونه نیست که تنها در اینجا،در این کشور،در این شهر و یا تنها در قلب من اینگونه باشد.نه.به هیچ وجه!سرتاسر دنیا هستند  کسانی که در همین لحظه با روح و تنی خسته و شکسته به خنده یار خود فکر میکند که دست در دست دیگری،مسیرهایی را قدم میزنند که گذشته ای نه چندان دور او خود پیموده است...

#نشخوارهای_یک_ذهن_تنها_مانده

  • خشی [دگرباش]

تو که نمیدانی بین ما چگونه گذشت نخواهی فهمید آنچه من میگویم.
تنها باید بگویم آنچه امروز فهمیدم از بزگترین درس های زندگی من بود.بزرگتر از درس معلم که الف را آموخت تا نام معشوق را بر دل بنگارم.امروز نقشی بر خاطرم نشست که یحتمل تا پوسیدن استخوانم خواهد ماند و آن یافتن اعتمادی ست از سوی کسی که انتظارش را هرگز نداشتی.اعتمادی که هر کسی باید بیابد.حالا من در زندگی کسی را دارم که میدانم رفیق شفیق است. نه تنها برای من، برای هرکسی که دوستی واقعی را درک کند.
فحوا کلام من آن که همه شما را وصیت میکنم:
وصیت میکنم که نخست معشوقی برگزینید که در چشم شما زیباترین آفریده خدا باشد و آرامش را در سکوت چشمانش بتوانید دریابید.
سپس رفیقی را بجویید که مطمئن باشید در سخت ترین لحظات پشت بر شما نمیکند و پا به پای شما شادی و غم را میپوید و مهم تر از همه شرافت را بر خواسته های پست خود غالب میکند.
و سوم دیگر آنکه خواننده را هیچ اجباری نیست بر خواندن نشخوار های ذهن من
والسلام

  • خشی [دگرباش]