سیزدهمین آن دوازده نفر

فراموشی شکلی از آزادی ست

سیزدهمین آن دوازده نفر

فراموشی شکلی از آزادی ست

۶ مطلب در خرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

تمام باغچه مرطوب است هنوز هم نم نم باران روی برگ های همیشه سبز زیتون میخورد.جوان دستی بر موهای پیرایش شده اش میکشد و از قاب در عبور میکند.گچ های رنگ شده طارمی گوشه به گوشه ریخته.به رو به رو نگاه میکند.رو به رو.درست جایی که گربه خاکستری به آرامی لبه دیوار لم داده است.جوان به آهستگی آستین بالا میزند و سینه هر دو دست را بر لبه مرکزی ترین طاقچه طارمی میگذارد.موسیقی آرامی در گوشش نواخته میشود.موسیقی محلی متناسب با خیسی پشت پلک هایش.جوان آهسته آب دهان را قورت میدهد و آلو ترش ریز جنگلی ای که دختر زیر سقف خانه به او داده بود در دهان میگذارد...



همین.نه چیزی بیشتر از این.تصویر همینجا می ایستد و رو به تاریکی میرود....

  • خشی [دگرباش]

دلم تنگ است!

گاهی دلمان برای هر چیز کوچک،چقدر تنگ است!!! #چهرازی_طور

اما خب میخواهم کمتر از دلتنگی حرف بزنم.میترسم از دلتنگی بگویم،ستارگان مرا به سخره بگیرند،گوشه ای از دنیا،در میان یک جنگ نفرت انگیز،فردی بی تدبیر،بی گدار به آب بزند.و آنگاه است که دست بسته ای زیر خاک سالها دلتنگ خواهد بود برای لمس انحنا انگشتان ظریف دیگری...




پ.ن یک:جنگ جنگ است.حلوا خیرات نمیکنند.راحت از جنگ نگویید.از این که جوانان غیور وطن تشنه شهادت اند نگویید.هر جا که جنگی رخ داد، تا سالها بعد زخم ها سر باز بودند.جنگ بد است.چه برای حق و چه برای باطل.

پ.ن دو:گفتم نه از جهت آنکه وطن پرستم یا مومن یا قدردان دلاوری های جنگ!گفتم تا بدانید هر کجا جنگ شود تا سالها خون بند نمی آید و اشک خشک نمیشود. 


#باز_هم_دلتنگم

 

  • خشی [دگرباش]

این که زندگی تا چه اندازه میتواند چهره تلخی از عشق را به شما نشان بدهد چیزی ست که من عاجزم ز گفتن و خلق از شنیدنش!

همین عشق...این عشق که حاصل تغییرات هورمونی ست.همین عشق که کار شکلات را میکند دقیقا در مغز.فقط نوع جوش زدن شاید فرق داشته باشد.همین عشق که تو کتاب ها و افسانه ها و داستان ها به کثرت دیده ایم...

فکر کنید این عشق چقدر میتواند دل انگیز باشد...فقط تصور کنید.عشق را گندمزاری مجسم کنید که دست باد آهسته آن را نوازش میکند و آرام ترین نت های ارگ بادی کلیسا را زیر گوش نجوا میکند!

اما...

اما روند زندگی با این تصور چه میکند دقیقا؟کمباینی در طلایی گندمزار که مارش جنگ مینوازد و در آخر بسته های مرتبی از ساقه های شکسته گندم تحویل میدهد...

روند زندگی با ما دقیقا همین کار را میکند.لذت عشق را میگیرد.به بهانه نان،غذا،پول.عقل!ما میمانیم و تنی خرد شده و دردناک.چیزهایی که حق خودمان نمیدانیم و به تخیلش قناعت میکنیم.عاشق کسی یا چیزی میشویم که سهم ما نیست اما با فکرش هر ثانیه را میگذرانیم.

اینگونه نیست که تنها در اینجا،در این کشور،در این شهر و یا تنها در قلب من اینگونه باشد.نه.به هیچ وجه!سرتاسر دنیا هستند  کسانی که در همین لحظه با روح و تنی خسته و شکسته به خنده یار خود فکر میکند که دست در دست دیگری،مسیرهایی را قدم میزنند که گذشته ای نه چندان دور او خود پیموده است...

#نشخوارهای_یک_ذهن_تنها_مانده

  • خشی [دگرباش]

تو که نمیدانی بین ما چگونه گذشت نخواهی فهمید آنچه من میگویم.
تنها باید بگویم آنچه امروز فهمیدم از بزگترین درس های زندگی من بود.بزرگتر از درس معلم که الف را آموخت تا نام معشوق را بر دل بنگارم.امروز نقشی بر خاطرم نشست که یحتمل تا پوسیدن استخوانم خواهد ماند و آن یافتن اعتمادی ست از سوی کسی که انتظارش را هرگز نداشتی.اعتمادی که هر کسی باید بیابد.حالا من در زندگی کسی را دارم که میدانم رفیق شفیق است. نه تنها برای من، برای هرکسی که دوستی واقعی را درک کند.
فحوا کلام من آن که همه شما را وصیت میکنم:
وصیت میکنم که نخست معشوقی برگزینید که در چشم شما زیباترین آفریده خدا باشد و آرامش را در سکوت چشمانش بتوانید دریابید.
سپس رفیقی را بجویید که مطمئن باشید در سخت ترین لحظات پشت بر شما نمیکند و پا به پای شما شادی و غم را میپوید و مهم تر از همه شرافت را بر خواسته های پست خود غالب میکند.
و سوم دیگر آنکه خواننده را هیچ اجباری نیست بر خواندن نشخوار های ذهن من
والسلام

  • خشی [دگرباش]

اینکه چرا مرا با رنگ آرامش بخش آبی میشناسند دلیل خاصی ندارد.اینکه چه اتفاقی افتاد که کودک سبز پنج ساله،شد جوان آبی نوزده ساله با چند تار موی سپید برای کسی روشن نیست.حداقل برای من روشن نیست.اما به هر حال اکنون من آبی هستم.نشسته در کلاس.ایستاده در اتوبوس.راهرو بر سنگفرش خیابان ولیعصر.سیگار بر دست.شعر بر لب.کوله پشتی بر دوش.
گاهی به عیش مشغولم.دست معشوق در دستانم است و برق نگاهش را نگرانم. یا گاها خنده های پرشور جوانانه در دشت رفاقت ما طنین می اندازد.
گاه گرد غم نشسته بر چشمانم است.سر دردهایی عجیب این موقع بیشتر از همیشه آزارم میدهد.اشکهایی که امانم را میبرند و زخم ها و کوفتگی هایی که در چنین مواقعی بر پوستم حک میشوند.
اما چهره غالب من این نیست.غالبا من آبی هستم.کسی که دردهایی ناگفته را با چسب هایی از جنس شوق و جنون میپوشاند.
من تغییر نمیکنم.کسی را که مرا از خوابیدن بر روی سبزه ها منع کند جاهل میپندارم و آنکه بخواهد خنده های جنون آمیز مرا سرکوب کند قاتل.من همینم و هر کسی تاب تحملم را ندارد.
کاملا بی سر و ته بود.خواننده هم اجباری بر تحمل خواندن نشخوارهای من ندارد.

  • خشی [دگرباش]

من متحجر نیستم.از این مدل ها که رفتن پیش روانشناس رو ننگ میدونن و فکر میکنند فقط دیوانه ها به روانشناس و روانپزشک مراجعه میکنند.یا برای رفتن پیش مشاور بهانه ای مثل مشاوره ازدواج و بارداری و امثالهم لازمه.نه.من اینجوری نیستم.


ولی دیروز رفتم پیش دکتر روانشناس.به زور رفتم.البته خیلی هم زور نبود.اما فکر میکردم به مامانم کمکی دارم میکنم.به هر حال رفتم و هنوز از آشفتگی اون یه ساعت رها نشدم.من دلم نمیخواست اونجوری راجع به احساسم و رفتارم حرف بزنم.فکر کنید، در حال حرف زدن راجع به عمیق ترین احساستون هستید و خب یه قسمتایی هست که براتون مهم نبوده و اصلا یادتون نمیاد و میگید نمیدونم بعد آقای روانشناس لطف میکنن و این حقیقت رو توی صورتت میکوبند که تو اهل فراری.فرار یه راه حل پاتولوژیک (اگه درست یادم مونده باشه) برای رفع مشکلاتته.باز خوبه آدم خیرخواهی بود.گفت تا وقتی خودت نمیخوای دیگه نرو پیش دکتر.


و من نمیخوام.من نمیخوام برم پیش روانشناس.نمیخوام دیگه کسی اونجوری راجب احساسم و رفتارم اقتراح کنه


و من هنوز آشفته ام...

  • خشی [دگرباش]