سیزدهمین آن دوازده نفر

فراموشی شکلی از آزادی ست

سیزدهمین آن دوازده نفر

فراموشی شکلی از آزادی ست

اینکه چرا مرا با رنگ آرامش بخش آبی میشناسند دلیل خاصی ندارد.اینکه چه اتفاقی افتاد که کودک سبز پنج ساله،شد جوان آبی نوزده ساله با چند تار موی سپید برای کسی روشن نیست.حداقل برای من روشن نیست.اما به هر حال اکنون من آبی هستم.نشسته در کلاس.ایستاده در اتوبوس.راهرو بر سنگفرش خیابان ولیعصر.سیگار بر دست.شعر بر لب.کوله پشتی بر دوش.
گاهی به عیش مشغولم.دست معشوق در دستانم است و برق نگاهش را نگرانم. یا گاها خنده های پرشور جوانانه در دشت رفاقت ما طنین می اندازد.
گاه گرد غم نشسته بر چشمانم است.سر دردهایی عجیب این موقع بیشتر از همیشه آزارم میدهد.اشکهایی که امانم را میبرند و زخم ها و کوفتگی هایی که در چنین مواقعی بر پوستم حک میشوند.
اما چهره غالب من این نیست.غالبا من آبی هستم.کسی که دردهایی ناگفته را با چسب هایی از جنس شوق و جنون میپوشاند.
من تغییر نمیکنم.کسی را که مرا از خوابیدن بر روی سبزه ها منع کند جاهل میپندارم و آنکه بخواهد خنده های جنون آمیز مرا سرکوب کند قاتل.من همینم و هر کسی تاب تحملم را ندارد.
کاملا بی سر و ته بود.خواننده هم اجباری بر تحمل خواندن نشخوارهای من ندارد.

  • خشی [دگرباش]

من متحجر نیستم.از این مدل ها که رفتن پیش روانشناس رو ننگ میدونن و فکر میکنند فقط دیوانه ها به روانشناس و روانپزشک مراجعه میکنند.یا برای رفتن پیش مشاور بهانه ای مثل مشاوره ازدواج و بارداری و امثالهم لازمه.نه.من اینجوری نیستم.


ولی دیروز رفتم پیش دکتر روانشناس.به زور رفتم.البته خیلی هم زور نبود.اما فکر میکردم به مامانم کمکی دارم میکنم.به هر حال رفتم و هنوز از آشفتگی اون یه ساعت رها نشدم.من دلم نمیخواست اونجوری راجع به احساسم و رفتارم حرف بزنم.فکر کنید، در حال حرف زدن راجع به عمیق ترین احساستون هستید و خب یه قسمتایی هست که براتون مهم نبوده و اصلا یادتون نمیاد و میگید نمیدونم بعد آقای روانشناس لطف میکنن و این حقیقت رو توی صورتت میکوبند که تو اهل فراری.فرار یه راه حل پاتولوژیک (اگه درست یادم مونده باشه) برای رفع مشکلاتته.باز خوبه آدم خیرخواهی بود.گفت تا وقتی خودت نمیخوای دیگه نرو پیش دکتر.


و من نمیخوام.من نمیخوام برم پیش روانشناس.نمیخوام دیگه کسی اونجوری راجب احساسم و رفتارم اقتراح کنه


و من هنوز آشفته ام...

  • خشی [دگرباش]