اینکه چرا مرا با رنگ آرامش بخش آبی میشناسند دلیل خاصی ندارد.اینکه چه اتفاقی افتاد که کودک سبز پنج ساله،شد جوان آبی نوزده ساله با چند تار موی سپید برای کسی روشن نیست.حداقل برای من روشن نیست.اما به هر حال اکنون من آبی هستم.نشسته در کلاس.ایستاده در اتوبوس.راهرو بر سنگفرش خیابان ولیعصر.سیگار بر دست.شعر بر لب.کوله پشتی بر دوش.
گاهی به عیش مشغولم.دست معشوق در دستانم است و برق نگاهش را نگرانم. یا گاها خنده های پرشور جوانانه در دشت رفاقت ما طنین می اندازد.
گاه گرد غم نشسته بر چشمانم است.سر دردهایی عجیب این موقع بیشتر از همیشه آزارم میدهد.اشکهایی که امانم را میبرند و زخم ها و کوفتگی هایی که در چنین مواقعی بر پوستم حک میشوند.
اما چهره غالب من این نیست.غالبا من آبی هستم.کسی که دردهایی ناگفته را با چسب هایی از جنس شوق و جنون میپوشاند.
من تغییر نمیکنم.کسی را که مرا از خوابیدن بر روی سبزه ها منع کند جاهل میپندارم و آنکه بخواهد خنده های جنون آمیز مرا سرکوب کند قاتل.من همینم و هر کسی تاب تحملم را ندارد.
کاملا بی سر و ته بود.خواننده هم اجباری بر تحمل خواندن نشخوارهای من ندارد.